چند زن و مرد جوان با التماس و خواهش از زنی میانسال می خواهند تا همراه شان از ساختمان دادگاه خارج شود. اما زن آشفته و پریشان‌حال با نگاهی مات و صدایی که به سختی شنیده می شود، یک جمله را به آرامی تکرار می کند: من حقم را می خواهم!!! و از دادگاه خارج نمی شود.
کد خبر: ۷۲۷
تاریخ انتشار: ۱۴۰۰/۱۱/۲۹ ساعت ۱۱:۲۳ ق.ظ 2022-02-18 11:23:50

 

چند زن و مرد جوان با التماس و خواهش از زنی میانسال می خواهند تا همراه شان از ساختمان دادگاه خارج شود. اما زن آشفته و پریشان‌حال با نگاهی مات و صدایی که به سختی شنیده می شود، یک جمله را به آرامی تکرار می کند: من حقم را می خواهم!!! و از دادگاه خارج نمی شود.

اطرافیان زن ناامید از اصرار به گوشه ای مي روند. یکی از مردان که جثه قویتری دارد، به زن نزدیک می شود تا او را درآغوش بگیرد و از دادگاه بیرون ببرد که متوجه می شود زن از هوش رفته.

بعد از گذشت دقایقی کوتاه جسم بی هوش زن توسط آمبولانس اورژانس از دادگاه بیرون برده و اطرافیانش به دنبال آمبولانس راهی بیمارستان می شوند.

در همین حین از جوانترین فرد جمع علت حضورشان در دادگاه را می پرسم.

دختر جوان میان اشک‌های جاری اش می گوید:  آمبولانس مادرم را با خودش برد! رکسانا ادامه می دهد: ما ۵ خواهر و برادریم. و من کوچکترین عضو خانواده هستم. از وقتی یادم می آید. مادرم در مغازه کوچک بزازی پدرم در حاشیه شهر کار می کرد. مادر مهربانم  تمام روزهای هفته را با پدر راهی مغازه می شد. شب ها که مادر و پدرم به خانه برمی گشتند. پدر شامش را می خورد و بلافاصله به رختخواب می رفت. اما این تازه شروع کارهای مادرم در خانه بود. انبوه لباس‌های چرک را در تشت حمام می شست و بعد هم لگن لباس‌های تمیز و خیس را به خواهرم می داد تا به حیاط کوچک خانه ببرد و روی طناب آویزان کند. مادرم بعد از شستن لباسها، ظرف‌های شام را می شست، ناهار فردا را آماده می کرد. و تا آماده شدن غذا همینطور که دستمالی برای تمیز کردن آشپرخانه و گوشه کنار خانه دستش بود به برادران و خواهرم دیکته می گفت و در درس ها کمکشان می کرد. بعد از خوابیدن برادرها و خواهرم مرا که ته تغاری خانه بودم در آغوش می گرفت و برایم قصه می گفت. تا خوابم ببرد. 

حقیقت این بود که مادرم باید به مغازه می رفت چراکه  بیشتر مشتریان مغازه محقر پدرم خانم های خانه دار بودند ودرخرید ازتجربیات مادرم استفاده ومشورت می گرفتند، پدرم بیشتر مسئول خرید وتهیه اجناس بود وامور مغازه را رتق وفتق می داد.پدرم با اینکه می دانست اعتماد کاملی بین مادرم ومشتریان برقرار است ،گاهی از نسیه فروشی مادرم خرده می گرفت وتندخویی می کرد، اما مادر صبور ومهربان با ملایمت و آوردن مثال از مشتریان دیگر که به دلیل بی بضاعتی در پرداخت حسابشان فاصله می افتاد او را آرام می کرد .پدرم از صمیمیت مادرم با مشتریان وتعهد اخلاقی در قبال آنان گلایه ومحیط آرام خانه را پرتنش ومضطرب می نمود.

بیچاره مادرم برای جذب و دایمی شدن مشتریان مغازه با صبر و حوصله مدل لباس می داد یا اینکه می گفت برای صرفه جویی در مصرف پارچه چطور الگوی لباس را در بیاورند و گاه‌گاهی هم پارچه قسطی به مشتریان می فروخت! روزهایی که این اتفاق می افتاد شب هم اینکه پایشان به خانه می رسید.پدر دعوای بزرگی بر پا می کرد. پدر فریاد می‌زد تو آخر مرا ورشکست می کنی!

چرا پارچه را نسیه می فروشی؟ اگر پولش را ندهند چه؟

 چرا به آنها مدل می دهی تا پارچه کمتری بخرند؟ بیچاره مادرم در مقابل فریاد و ناسزاهای پدر با مهربانی می گفت: مغازه ما حاشیه شهر است. مشتریان ما مثل خود ما وضع مالی خوبی ندارند باید با مشتری مدارا کنیم‌. اما مرغ پدر یک پا داشت آنقدر فریاد می کشید و هر چه دم دستش بود به اطراف پرت می کرد تا خسته می شد و می خوابید.

اوزخبر،مسعود باقرزاده

این حقیقت داشت که همان اندک مشتری هم تنها به دلیل مدارای مادرم از مغازه خرید می کردند.چون پدرم تنها چیزی که از کاسبی می دانست جمع کردن پول بود. نه رونق کسب و کار، نه مشتری مداری و نه تلاش برای درآمد بیشتر

چیزی که ما در تمام این سالها در برابر خواسته هامان از پدر شنیدیم این بود، قناعت کنید باید تا می توانید هزینه درست نکنید. مادرم تمام این سالها را با شکیبایی سوخت و ساخت. تا اینکه برادرم علی بعد از سربازی به مغازه رفت و کم کم اختیار مغازه را در دست گرفت. بگذریم که پدر در این مورد هم خیلی مادرم را آزار داد و می گفت: با بچه هایت نقشه کشیدید تا مغازه را از چنگم در بیاورید! اما وقتی دید فعالیت علی چطور در آمد مغازه را چند برابر کرده دیگر کمتر بهانه جویی می کرد. علی شبیه مادرم بود بااخلاق و مشتری مدار

 علی به مشتریان جنس نسیه می داد، به سود کم قانع بود و همین باعث افزایش مشتریان مغازه شد. بعد از مدتی علی با وام و کمک مالی دوستانش پارچه های متنوع و با کیفیتی را برای مغازه خرید. به جای مدیریت هزینه روی افزایش درآمد کار کرد چیزی که مادرم همیشه به پدر می گفت و او با لجبازی قبول نمی کرد! بالاخره با تلاش شبانه روزی علی و مادرم درآمد مغازه آنقدر زیاد شد. که علی مغازه ای در بهترین نقطه شهر رهن کرد و با پدر به مغازه جدید رفتند.مغازه کوچک حاشیه شهر را هم پدر اجاره داد. بعد از آن علی دیگر اجازه نداد مادر به مغازه بیاید و یا خیاطی کند. مادرم در خانه سرش با عروس ها و نوه هایش گرم بود. من هم کنار مادرم درس می خواندم تا ۳ سال قبل که دانشگاه شهر دیگری پذیرفته شدم.

جمعه یک روز پائیز دایی ها وخاله هایم پس از سالها به خانه آمدند. مادرم را در آغوش گرفتند و پس از کلی خوش وبش وضع زندگی مان راجویا شدند ، از تقسیم ماترک پدربزرگ ومادربزرگشان گفتند و از برنامه تقسیم ارث پدر خودشان سخن ها گفتند، مادرم تنها به جمله ای قناعت کرد؛خدا بزرگ است.

قرار گذاشتند دایی ایرج و خاله سوسن خانه پدری وهرچی درآن مانده را بفروشند و سهم هریک از ورثه را بپردازند که با ایجاب وقبول بقیه دایی ها ودوخاله ام ،مادرم نیز موافقت نمود و پس از پذیرایی ، راهی شدند .

چند ماهی گذشت و خاله سوسن از مادرم شماره حسابش را گرفت و مبلغی در حسابش واریز کرد ، پدرم اما برای آن واریزی برنامه داشت که به اصرار مادرم آن مبلغ در اختیار برادرم علی که حالا تجربه کسب وکار اندوخته بود قرار گرفت .

همان سال علی  مغازه رهنی را خرید و تبدیل به فروشگاه بزرگ پارچه کرد. آپارتمانی هم در همان نزدیکی برای پدر و مادرم خرید. اما پدرم دیگر نمی خواست کنار علی باشد. با بازنشستگی هم به شدت مخالفت کرد و گفت می خواهم مستقل باشم. برای همین مغازه کوچک حاشیه شهر را فروخت و مغازه ای در مرکز شهر خرید و در آنجا به فروش پارچه چادری مشغول شد. به ظاهر همه چیز آرام بود تا اینکه با شیوع کرونا و تعطیلی دانشگاه و شروع آموزش آنلاین من به شهر خودم برگشتم و بعد از گذشت مدت کوتاهی متوجه تغییر رفتار پدر شدم. برایم عجیب بود

اوزخبر،مسعود باقرزاده

پدرهمیشه عصبی و پرخاشگرم، آرام و متین شده و دیگر بهانه جویی نمی کرد.  از نظر ظاهری هم بسیار آراسته و مرتب به نظر می رسید. وقتی دلیل این تغییر رفتار پدر را از خواهرم پرسیدم؟ گفت: پدر به دلیل مشکلات مالی عصبی بود اما حالا شکر خدا همه چیز خوب و عالی است. دیگر دلیلی برای ناراحتی پدر وجود ندارد.

دلم می خواست این حرفها را باور کنم اما حسی به من می گفت: یک جای کار می لنگد!

این داستان ادامه دارد...

 

نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۱۲
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۳۴
نظر شما

سایت اوزخبر از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.

نام:
ایمیل:
* نظر:
تازه های 17